امشب بابا داشت واسم یکی از خاطراتشو میگفت...دلم میخواد ثبتش کنم

میگفت کلاس سوم ابتدایی معلمشون یه خانومی بوده 

یه روز سرگروه میاد واسه بازرسی, از چند نفر از دانش اموزها میخواد که روی تخته بنویسن :کوزه ای! 

هیچ کدوم موفق نمیشن.بازرسه میگه معلمشون بنویسه! اون خانوم هم نمیتونه بنویسه! مرد بازرس با حالت کلافه میگه کسی هست که بخواد جور معلمشو بکشه و بیاد بنویسه؟ از قضا پدرجان خیلی از درسها رو پیش خوانی کرده بوده و میره و مینویسه :کوزه ای :-)

بابا میگفت میخواست منو تشویق کنه یه کارتون کنار دستش بود قسمتی از اونو جدا کرد و روش نوشت : افرین!! بعد هم داد به من و منم خوشحال رفتم نشستم :-)

بعد از رفتن بازرس خانومه میخواسته همه رو با چوب(فکر میکنم) کتک بزنه!!! که یکی از دخترها میگه خانوم شما خودتون هم نتونستید بنویسیدها ! فقط "ر" تونست بنویسه ...بابا اینجا میخندید و.میگفت تنها کسی که منو با اسمم صدا میکرد اون بود...(الان هم نسبت فامیلی داریم باهاش خخخ)

اون خانومه هنوز هم هروقت بابا رو میبینه میگه یادته یه روز هم نجاتم دادی هم خجالت زده ام کردی؟!

چیزی که از داستان برام جالب بود درحاشیه قرار میگیره...اون خانوم معلم الان در بستر بیماری هست(یه کسالت ساده ست البته) و من باورم نمیشد که ایشون که درهمسایگی ما به سر میبره از بابام بزرگتره و حتی یه روزی معلمش هم بوده و کنون همکار :-) 

امیدوارم زودتر خوب شن :-)

یادم میاد روزی که درمورد شغل اینده ام با بابا مشورت کردم بهم پیشنهاد داد معلم شم ! میگفت شغل امن و ساده ای واسه یه خانوم هست..در واقع کلمه "عالی" رو براش به کار میبرد...با تمام احترام و عشقی که به بابا داشتم قبول نکردم..نمیتونستم.یه جورایی حوصله تدریس رو نداشتم...باز هم یادم میاد سال قبل که بهم پیشنهاد تدریس توی اموزشگاه داده شد اولش که با کلی غر زدن واسه خودم قبول کردم..بعد هم وقتهایی که میرفتم سرکلاس و درس میدادم وقتی یه دانش اموز (بیشتر پسرها) شیطنت میکرد یا درس رو متوجه نمیشد از درون حرص میخوردم و کلافه میشدم اما خب ظاهرم رو همچنان مهربون نگه میداشتم (!) و با حوصله توضیح می دادم...ته تهش هم صبرم تموم شد...دیگه نرفتم (البته دلیل اصلیش فوت پدربزرگم بود) 

خانواده چند تا از دانش اموزها با تعجب منو نگاه میکردن و میگفتن شما واقعا معلم پسر یا دختر من هستی؟! 

یه بار هم سرکلاس یه پسر بچه که خیلی شیطون و باهوش هم بود گفت :خانوم معلم شما بهتون میخوره دانشجو باشیدها :-)  اینجا چیکار میکنید؟! منم گفتم صرفا بخاطر شما اومدم :-D

........اومدم داستان پدر رو بگم یاد خاطرات خودم افتادم :-))

الان نمیدونم چی رو باید بنویسم!! هیچی دیگه ختم کلام :-)





نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: